به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا آن دسته از زائران خانه خدا که در مدینه به سر می برند، کم کم آماده عزیمت به مکه می شوند و آن ها که در مکه به گِرد کعبه می گردند نیز خود را برای حج تمتع آماده می کنند. دل های آن ها که قبلا به خانه خدا رفته اند، این روزها حال و هوای دیگری دارد و آن ها هم که هنوز به خانه خدا مشرف نشده اند، آرزو می کنند که سال آینده این توفیق نصیبشان شود.
رهبر معظم انقلاب نیز در این روزها حال و هوای مکه و مدینه را در دل دارند و در اواخر سال به یاد سفری که در سال ۵۸ به خانه خدا داشتند، در حاشیه کتاب سفر به قبله نوشته هدایت الله بهبودی نوشتند: این کتاب مرا باز در شور و حال حسرتآلود زیارت خانه خدا و حرم رسولالله(ص) فرو برد. شور و حال و اشتیاقی که دیگر امیدی هم با آن نیست. تا به یاد دارم -از سال های دور جوانی- هرگز دل خود را از آتش این اشتیاق، رها نیافتهام اما حتی در دوران سیاه اختناق که هر روحانی بامعرفت و بیمعرفتی، با رغبت و یا حتی از سر سیری، آسان میتوانست در خط حج قرار بگیرد .. و من نمیتوانستم! یا بهتر بگویم هیچ حملهدار و رئیس کاروانی از ترس ساواک شاه، نمیتوانست و جرأت نمیکرد نام مرا در فهرست حاجیهای خود -چه رسد به عنوان روحانی کاروان- بگذارد.
ایشان افزودند: بله، حتی در آن دوران سخت هم دلم از امید زیارت کعبه و بوسه زدن بر جای پای پیامبر(ص) در مکه و مدینه، خالی نمانده بود .. و این امید، اگرچه با حج ۱۰ روزه سال ۵۸ که به فضل شهید محلاتی قسمتم شد، برآورده گشت اما آتش آن شوق، سوزندهتر و مشتعلتر شد .. در سال های ریاست جمهوری چشم امید به پس از آن دوران دوخته بودم .. اما امروز ..؟ شور و اشتیاقی بیسکون و امیدی تقریبا فرو مرده .. تنها تسلا به خواندن اینگونه سفرنامهها یا شنیدن آنها است که خود بازافزاینده شوق نیز هست. این کتاب، شیرین، موجز، با روح و هوشمندانه نوشته شده است. زیارت قبول؛ عزیز نویسنده! زیارت قبول.
کتاب سفر به قبله که یادداشت های هدایت الله بهبودی در سفر حج سال ۱۳۷۰ است، توسط انتشارات سوره مهر در ۶۱ صفحه به چاپ رسیده، مربوط به نخستین مراسم حج پس از کشتار ایرانیان در مکه در سال ۱۳۶۶ بوده و نخستین نگاه نویسنده به این مراسم معنوی است.
نویسنده در این کتاب، گزارش روزانه سفر خود را نوشته است و لحظه به لحظه انسان را در موقعیت حج قرار می دهد. نویسنده دو نوع نگاه دارد؛ یکی نگاه سیاسی و یکی هم نگاه مذهبی که به توصیف لحظه های ناب عرفانی، رنگ باختن تعلقات دنیوی و برابری انسان ها، برائت از شیطان و وسوسه هایش دارد که انسان را مشتاق سفر به آن دیار می کند.
بهبودی در بهار ۸۶ و در پنجمین چاپ کتابش نوشت: این نخستین مراسم حج پس از کشتار ایرانیان در مکه به سال ۱۳۶۶ بود و نیز نخستین نگاه من به این مراسم و از آنجا که جمع این دو نخستین، تازگی هایی در بر داشت، به شنیدن و دیدنش می ارزید. این را بازخورد کتاب در همان سال انتشار گفت.
این زائر سال ۱۳۷۰ درباره زیارت ائمه بقیع در کنار حرم نبوی نوشت: «اینجا قبرستان بقیع است.» مرتضی (سرهنگی) گفت. محوطه بزرگی را دیدم مستطیل شکل که محیطش با نرده ها و دیوارها بسته شده. زاویه جنوبی را رد کردیم. «بیا… اون قبر امام حسنه… اونجاست… دیدی…. اونم امام سجاد. می بینی یا نه…. امام باقر … امام صادق…. دیدی؟» برای چیزی که نمیبینم گریهام میگیرد… این الشموس الطالعه؟ (فرازی از دعای ندبه) به یاد قبرهای مرده و درب و داغون وادی السلام قم می افتم که چقدر آبادتر از اینجاست. ایرانیها گُله به گُله ایستاده و نشسته روضه میخوانند، گوش میکنند و گریه.
پیچیدیم به طرف حرم و گنبد سبز مرقد نبوی. در اینجا آمد و شد قیافه ها، کلکسیون ملتها را چه خوب نشان میدهد! دو طرف این مسیر دویست سیصد متری با دیوارهای موقتی بالا رفته که آن طرفشان ماشین آلات و کارگرها مشغول کارند.(صفحه ۱۳)
وی درباره نخستین زیارت حرم پیامبر نوشت: «اینجاست، پشت این قفس بلند» مرتضی می گوید. قبر را در جایی که معلوم نیست کجاست، نشانم می دهد. دور محوطه ای را تا زیر سقف بالا برده اند. خدای من… این دیگر چه مرقدی است؟! این نگهبانها اینجا چه کار می کنند؟ آن پشت، چه خبر است؟ پس قبر کو؟ من برای دیدن مقبره پیامبر آمده ام یا زیارت این ستونها و پنکه های سقفی؟ دنبال خودم گشتم. کمی طول کشید تا پیدا کنم. دنبال حال گشتم. خبری نبود یک چیزی اینجا موج نمی زند.
نمیدانم چیست! شاید شور زیارت باشد. شاید هم عشق که مثل پاره های ابر در آسمان حرم پراکنده اند. تمام حسی را که به داخل حرم کشیده بودم، زمین ریخت اما غربت جگرسوز اینجا بغض باز شده گلویم را دوباره گره زد. آمدیم بیرون کنار بقیع زمزمه های دعای کمیل بلند شده بود نشستیم دو مداح به طرز خسته کننده ای دعا را کشیدند، چیزی حدود دو ساعت. یاد دعاهای اول انقلاب افتادم. (صفحه ۱۴)
بهبودی درباره احرام نوشت: حوله ها را در دو نقش پایین پوش و بالاپوش به تن پیچیدم. کمربند پهن را که با پرچ شکل گرفته بود، بستم به دور کمر. کفش های بندی هم به پا شد. رفتیم توی مسجد. از حالا به بعد کم هستند آدم هایی که انجماد قلبشان شروع به آب شدن نکند. به دلت که نگاه کنی، نازکتر شده. به قلب که دست بزنی لطیف تر شده.
توی این دو تکه پارچه، خودت را تازه تر میبینی. فرق کرده ای. نه به فکر اتوی شلوارت هستی و نه به فکر کوتاهی آستینهای پیراهنت. حالا آماده شده ای برای یک قول و قرار تازه با خدا. باید قولهای عجیبی به او بدهی. مثل اینکه دیگر به آینه نگاه نکنی؛ کاری که هر روز دم به ساعت میکردی. دعوا نکنی؛ کاری که هر روز اگر با دیگران نکنی با زن و بچه ات حتما… باید فخر نفروشی. یعنی پُز ندهی که خیلی از ما زنده ایم به همین. باید نگاهت آلوده به شهوت نباشد… باید مو و ناخنت را کوتاه نکنی و… که روی هم ۲۴ قول میشود و همه این قرارها را با خدا وقتی میگذاری که نیت کنی؛ نیت عمره تمتع و بعد زبانت تلبیه را زمزمه کند و راهی به قلبت بیابد. «لبیک اللهم لبیک لبیک لا شریک لک لبیک…» همین حالا محرم شدی.
ترس از ارتکاب به یکی از این محارم بیست و چهارگانه آن قدر جمع و جورم کرده که حد ندارد. برای هر کاری که می خواهم انجام دهم، اول فکر میکنم. انگار زبانم، پاهایم و دستهایم ایستاده اند پشت عقل. (صفحه ۲۸)
وی از حال و هوای خود در کنار خانه خدا اینگونه نوشت: باید برویم پشت مقام ابراهیم. میرویم. استوانه ای است شیشه ای، مثل ویترینی مدوّر. گویا یادگاری است از جای پای آن نبی بت شکن، ابراهیم. دو رکعت نماز پشت این مقام واجب است. توی ویترین را دید میزنم. دو جای پای بزرگ – شماره ۵۰ یا بالاتر – قالب گرفته شده. شاید با طلا. نماز طواف را شروع میکنیم. کار آسانی است مثل نماز صبح اما این گردونه عابد مجال نمیدهد. می ایستم. جا باز میکنم تا مرتضی (سرهنگی) شروع کند. دو رکعت را با گریه تمام می کند. می ایستد. او جا باز میکند تا شروع کنم. دو رکعت را با سجده تمام میکنم. عبدالله (گیویان) هم.
می رویم به سوی چاه زمزم. حالا موتوری غول پیکر روی آن خیمه زده و آب چهار هزار ساله آن را به درون شیرهای فشاری کوچکی انتقال میدهد و چه عشق بازیهایی که با این آب نمی کنند! میخوریم، به سر و صورت و سینه میپاشیم و همه اینها مستحب است.
می رویم به طرف صفا. میگویند کوه ولی به نظرم شبیه یک دکور سنگی زیباست. سنگ کاریهای کف و دیوار و نورپردازی ها این طور نشان میدهد. به بالای این بلندی کوچک میرویم. دستها رو به بالا دعای وارده را همراهی میکند. فاصله ۴۲۰ متری صفا تا مروه را که برویم، یک هفتم سعی را انجام داده ایم. شروع میکنیم. سر راه، بین دو رشته نئون سبز را تند میکنیم. میگویند هروله. می رویم به یاد آن حادثه تاریخی به یاد هاجر و کودک تشنه اش.(صفحه ۳۰)
نویسنده این سفرنامه همچنین حال و هوای زائران ر در منا و صحرای عرفات و مشعر الحرام بیان کرده و درباره رمی جمرات نوشت: میرسیم به سومین شیطان. سنگها را از کیسه بیرون میکشم؛ هفت تا. از دور که نگاه میکنی دستها مثل گندمزاری که موج بردارد، در حال خم و راست شدن است؛ برای پرتاب کردن سنگها. میزنم وسط جمعیت. یک دست را سپر عینکم میگیرم و با دست دیگر سنگ پرانی شروع می شود. یک… دو… سومی نمیخورد. سه… چهار … پنج… ششمی را هم رد می کند. شش… هفت. در میروم. خیس عرق شده ام. گوشه ای منتظر بر و بچه ها می ایستم. جمع میشویم و بر می گردیم. تشنگی ما را به کنار یک نوشابه فروشی میکشد. «بخوریم به سلامتی خدا!» می گویم ولی کسی نمیخندد.
بچه ها در لباس احرام اند و مواظب. در ادامه این مراسم پر تحرک و نفس گیر. رو به قربانگاه قدم بر می داریم. ما که برای نریختن خون یک پشه، به خدا قول داده بودیم، حالا باید سر گوسفندی را از تنش جدا کنیم. به قربانگاه می رسیم. محوطه بزرگی است. گوسفندها در پایانه بزرگی از طویله جای داده شده اند. گله به گله جنس به جنس و هیکل به هیکل از هم سوا هستند. بز، گوسفند، قوچ، مرینوس و…
«اربع مئة… خمسون و اربع مئة… خمسون وثلاث مئة… ثلاث مئة» قیمت میگیرم و پاسخ میدهند. آخرین پاسخ با هیکل گوسفند مناسب تر است. پنج گوسفند را جدا میکنند. در همین حین چند افغانی سر میرسند، یک سیاه پوست هم. همگی میخواهند که لاشه قربانی ها را به آنها بدهیم. پنج رأس بی زبان را به مذبح میکشیم. یکی پس از دیگری رو به قبله دراز می شوند. به فتوای آقای اراکی چاقو را می دهیم به دست قصابان سنی. دستم را می گذارم روی دست قصاب نیت میکنم و بعد…
بین راه عبدالله قربانی اش را حواله داد به من و پیچید توی چادر. به نیابت از او هم نیت میکنم و بعد… لحظاتی بعد، آن سیاه پوست و آن سه افغانی در حال کشیدن لاشه های گوسفند روی زمین بودند. (صفحه ۴۴)

بهبودی وضعیت بازارهای مکه و مدینه را هم اینگونه به تصویر کشید: امشب رفتیم بازار و آخرین ریال های سعودی را ریختیم توی دهان کره و چین و ژاپن و تایوان و هنگ کنگ. چمدان را پر کردم از سوغاتی، برای طیفی که از دختر عمه شروع می شود و به صاحبخانه ختم می گردد.
امسال بازارهای مدینه و مکه با حضور ایرانیان جشن گرفتند، بی صدا و بینشان و حتما در سه سالی که ایرانیها از مراسم حج محروم بودند، عزا. شهروندان ما واقعا در خرید اجناس یکه تاز هستند. در این روزهای آخر، مغازه داران قیمت کالاها را بالاتر برده اند. صراف ها هزار تومانی ها را با عطش به ریال سعودی تبدیل میکنند. در مقابل هر هزاری سبز، ۲۵ ریال سعودی به تو میدهند اما اگر بخواهی ریال سعودی را با تومان عوض کنی باید ۲۸ ریال بدهی تا یک هزاری سبز بگیری و این هنر صراف هاست.
«آیا صراف حبیب خداست؟» به آن صراف گفتم و نگاهی کرد فهمید که منظورم چیست. دیروز هر ۲۷ ریال برابر یک هزار تومان بود. پریروز هر ۲۶ ریال و مدینه اول – قبل از مراسم حج – هر ۲۵ ریال که می دادی، یک هزار تومان می توانستی بگیری.
معلوم نیست با این قیمتهای بالا ولع برای خرید از کجا سر رسیده. به غیر از کالاهای محدود بقیه اجناس را با همان قیمت و بلکه پایین تر میتوانی در وطن تهیه کنی. تلویزیون که کالای استراتژیک این سفر محسوب میشود از هر نوع با قیمتهای ایران برابری می کند. لباس -مگر اینکه به طرف جنس بنجل بروی- از ایران گران تر است. پارچه -مگر در اقلامی چند- با داخل به یک قیمت است اما همه اینها به خرج ایرانیها نرفت که نرفت. این را وقتی فهمیدم که روز چهاردهم از دیدن اثاث حجاج ایرانی در فرودگاه جده دهانم باز ماند. (صفحه ۵۴)
منبع: https://www.irna.ir/news/85846115/%D8%B3%D9%81%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%88-%D9%87%D9%88%D8%B4%D9%85%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D9%88-%D9%87%D9%88%D8%A7%DB%8C-%D9%85%DA%A9%D9%87-%D9%88-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D9%86%D9%87